هزار حسرت و دریغ از کلامی که میتواند خوشایند باشد و نیست. از ذات تلخ، تلخی می تراود. با پشتکار فراوان مترصد لحظه ایست که خاری به تنت فرو کند، خواہ علتش کم مایگی فاعل باشد که اکثر مواقع جز این نیست و گاه عادتی برای پیشی گرفتن از دیگران در امور مختلف. درست آن لحظه که در موضع ضعف قرار میگیرد پنجه میکشد و خنج میزند به صورت دیگری. ساز ناکوک میزند. مذبوحانه ارزش تلاش و عمل و خلق دیگری را ضایع می کند که نکند راز بی مایگی اش فاش شود. نشان همچون آدمی آنست که نه به تحسین دیگری می نشیند و نه معجزه ی تشکر میداند. چه بسا عوض آن همه توصیف که شد، اگر دمی دل به تماشای دیگری میداد بی هول و واهمه ی دیده نشدن و بی دل نگرانی از حس نادرست بی کفایتی درونی، هزار تحسین و دلخوشی و رفاقت و محبت نصیب خود می کرد. کاش عمر کلام تلخ و زهر گزنده اش چون آب شدن برف روی برگهای پیچکی رونده بود.
درباره این سایت